داستان کوتاه بچه های طلاق
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
نگاهش به دستان پینه بسته ی خود بود گاهی بی خودی خوش حال می شد و گاهی هم الکی غمگین و ناراحت اما چشمانش از شوق برق می زدند. با کفش های پاره پاره اش تند تند می دوید گاهی به زمین می خورد و زخمی می شد اما برایش مهم نبود و انگار دردی را احساس نمی کرد ،برمی خیزید و به راهش ادامه می داد با همان دستان خونین و زخمی که وقتی به زمین افتاده بود این گونه شده بودند. صورتی پر از غم و اندوه داشت لبانش خشک شده بودند و صورتش زرد بود و نگاهش پراز درد . اما تمام سعی خود را می کرد که همه ی این هارا مخفی کند و شاد باشد . انگار دیووانه شده بود بلند بلند فریاد می زد خدارا شکرت اصلا باورم نمیشه بعد 5 سال این اولین باره که می بینمش و دوباره فریاد می زد خداروشکر ای خدا ازت ممنونم خیلی چاکرتم به خدا . با همان حال بدی که داشت در اون هوای سرد که تمام تنش می لرزید خودش را به شیر آب پارک رسوند آب هم یخ بود و فشارش خیلی کم، تمام دردش را تحمل کرد و آن آب یخ را به دستانش زد و آنها را شست بعد خون آنها را پاک کرد و با دستمالی دستش را بست سپس دستکش هایش را به دست کرد و روی صندلی پارک کنار من نشست خیلی بی قرار بود انگار باکسی قرار داشت و منتظرش بود داشت ثانیه شماری می کرد و مدام از من می پرسید ساعت چند است؟ ولی من بی قرار تر از او بودم سر صحبت را باز کردم و گفتم زخم دستت خوب شد؟ او گفت من دلم زخمی است مرا به زخم دستانم چه؟ گفتم: خیلی عجیب و غریب هستی از لحظه ای که وارد پارک شده ای همه تو را نگاه می کنند چرا انقدر بی قراری؟ دیگران فکر می کنند که دیوانه شده ای دخترک با نگاهی پر از تاسف روبه من کرد و گفت: هی دختر می دانی امروز چه روزی است؟ گفتم: نه منچه می دانم لابد روز جهانی کودک است . او گفت:نه امروز روزی است که پدرم به من اجازه داده است که مادرم به دیدنم بیاید خیلی گذشته است بعد از 5 سال اگر مادرت را برای اولین بار ببینی شاد نمی شوی؟ سکوتی کردم و دیگر چیزی نگفتم ولی او ادامه داد و گفت و من از زخم دستانم نگران نیستم و برایم مهم نیست فقط دستکش به دست کرده ام که مادرم جای آثار باستانی های زن بابایم رانبیند که مبادا غصه بخورد . انگار که به مرادش رسید واو بعد دیدنش... اشک در چشمانم بد جور حلقه بسته بودند آهی کشیدم عاقبت بغضم شکست روبه آسمان کردم و گفتم خدا جون شکرت ماهم چاکرتیم منتظر نظراتتون هستم

نظرات شما عزیزان:

حبیب
ساعت8:27---15 خرداد 1392
سلام.
داستان جالبی بود .به منم سربزن لینکت کردم شماهم لینک کن


حبیب
ساعت8:27---15 خرداد 1392
سلام.
داستان جالبی بود .به منم سربزن لینکت کردم شماهم لینک کن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب